حدیث نفس



 

وطن

فرزندم پرسید
وطن چیست پدر
گفتم حسی  قشنگ است
در جان آدمی
یا بیشتر

مادری ست وطن
که از تن  جدا نشد
ماهشهر ع-بهار

 

غم غریبی و غربت قصه رضا قاسمی!

مهاجرت وغربت برای کسی که غریب می افتد علاوه براینکه به تعبیر مرحوم شاهرخ مسکوب احساسی دریغناک(نوستالوژیک) است از خاطرات به یغما رفته، بلکه جهانی ای ست مملو از سرگردانی روزهایی که برای مهاجر در پیش است در عین حال که در کلام نیز دو واژه مترادف هستند که شروع همسانی دارند یعنی همراه با مهاجرت غم غربت تلخکامی را کامل می کند.

زیرا آغاز یک جدایی طولانی ست که پایانی بر آن متصور نیستی وبی در کجایی از ماوایی  که حالا دور ودست نایافتنی ست و بعد سایه ای از امیدی موهوم که تو را بدنبال خود می کشد .

تنهایی و الینه شدن که  شامل همه عوامل از خود بیگانگی در جامعه جدید است قطعه ابتدایی پازل است و تو بی آنکه کاری از دستت بر آید حتی جرئت برگشتن و به پشت سر نگاه کردن را نداری .و بعد افسوس از دست رفته ها را که خواب و خیالی بیش نبودند .

این وضعیت تراژیک شرح اندکی ست از رنج جدایی و افسرده گی برای نویسندگان و اهل قلمی که زیست بوم ابتدایی او  جهان سوم است ودر پی وقایعی  به اجبار به دنیای اول و شاید هم دوم کوچ می کند به گمان اینکه از رنج خود آزاری و تسلیم رهایی یابد و بعد به تصوراینکه  دنیای مناسبتتری که هر چیزی بجای خویش نیت را تجربه کند اما محیط جدید نه تنها مهیای پذیرش او نیست بلکه غم نان و معاش نیز به دیگر دغدغه های اهل قلم  اضافه می شود .لذا زمانیکه  دست به آفرینش ادبی می زند به خاطرات و خطراتی را که از دست داده به دیده غبن و افسوس می نگرند و بدنبال کسی یا چیزی می گردد که غم غریبی و غربت را برایش شرح دهد که این دریای فراق در گودالی نگنجد.

او دائما با خاطرات مبهم ازگذشته های تلنبار شده در کنج ذهن درگیر است ودر پی مفری دست به قلم می برد تا نقبی به ان سایه روشن های از دست داده بزند و گاهی تصویری از خود واقعی را در آیینه قلم روزگار بیابد بسان هدایت و ساعدی تا همان دریغناکی مسکوب وکی .وکی  و در این میان رضا قاسمی یک ازصدها نویسنده دور از وطن است که همه ماجراهای ذکر شده بالا شاملش شده است.

نویسنده سه گانه های همنوایی شبانه ارکستر چوبها  ،چاه بابل و وردی که بره ها میخوانند علاوه بر اینکه همشهری ما است البته اگر ناراحت نمی شوند چون پیش از اینکه خود را یک جنوبی و ماهشهری بداند اصالت اصفهانی خود را به رخ می کشد علتش هم این است که  ظاهرا از جنوب دل خوشی ندارند هر چند هنوز جای پای حمام و خزینه ای که پدرش در ماهشهر بر پا کرد به قوت خود باقی ست و به اضافه نیک نامی خاندان قاسمی در دهه سی و چهل که ماهشهریهای قدیم حتما بیاد دارند.

 جنوب و مناطق نفت خیز آن  بعد از کودتای 28 مرداد عرصه تحول و تغییرات اجتماعی عمیق بود و به طبع آن سیل مهاجران از اقصی نقاط کشور بخصوص اصفهان به آبادان واهوازو ماهشهر سرازیرمی شدند که اسباب درآمدی بود برای جویندگان شغل ، و در این میان کسب و کار دربازار جایی ویژه داشت لذا کاسبی به اصفهانی ها رسید چنانکه تهرانی ها کارگر فنی کارخانه ها می شدند و آرایشگری هم به شمالی ها و شیرینی پزی مال آذری ها بود که هر اتفاقی عواقب خود را دارد خوب و بدش بماند برای اهل اخلاق و معرفت و تحلیلش موازین جامعه شناسانه خاصی می طلبد که در حوصله این مقال نمی گنجد اما هر چه بود فضای ملتهبی از کسب و کار تا نیتی عمیق در مناطق جنوب آن سالها حاکم بود ! .

بگذریم ازآن همه خاطرات و خطرات که همه ما  از سر گذراندیم تا به انقلاب 57 رسیدیم اما جنوب آن سالهای بعد از کودتا خلاصه کودکی های نویسنده غمگین و در تبعید امروزاست و جای پای همه وقایع ریز و درشت آن سالها را از سال  شکست وسکوت و کودتا ی سال 32تا 57 پیروزی و 65 تبعید ناخواسته همه را در بایگانی ذهن و ضمیر نویسنده ارکستر شبانه چوبها می توانیم ببینیم و بخوانیم.

"هیچ صیادی، به‌وقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمی‌کند. آن‌قدر به مرگ‌های متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن می‌دهد تا قربانی در ذره ذره‌ی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگ‌هایش از لذت آسودگی کرخت شد وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطی‌ناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط می‌توانست مضطربم کند. می‌مُردم بی‌آنکه، دستِ‌کم، دمِ پیش از مرگ، رگ‌هایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه روز سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگین‌تر".از کتاب همنوایی ارکسترشبانه چوبها ص 116

باری  این رضای قاسمی نویسنده که من می شناسم صاحب سبک و اسلوب  خوبی ست که اختصاصی او است وساده بگویم سوررئال  یا به تعبیری فرا واقعیت را در عین نوشتن خواننده را به معمایی چند لایه و تو در تو می برد تا آنچه را تصوری اززندگی یک آدم شرقی ست و اکنون آواره غرب است شرح دهد و به تصویر کشد و در این کار از دید من موفق است زیرا بی آنکه اصراری باشد آثارش در میان اهل قلم و جماعت کتابخوان بازتاب داشته است   و چون سیاق امیلی برونته در بلندیهای بادگیربه جریان سیال ذهن اجازه پر و بال داده است  و در این میان خواننده برای همنوایی با این ارکستری که به چوب می نوازد و طبعا خوشایند نیست  نیاز به پیشنه شناسی نویسنده و اثر ادبی ایشان دارد تا به درکی متقابل از سه اثر مورد اشاره بالا برسد .

 هر سه قصه  تقریبا در  یک سبک و سیاق از رنج آواره گی و توالی ناکامی های آدمی می گویند به اضافه غربت نشینی در آستانه دنیایی که ترا نمی شناسد و تحویل نمی گیرد که هرچه تو احترام شهروندی بجای آری در بهترین حالت غیر خودی و درجه دویی بیش نیستی همچنانکه این خودی و غیر خودی از سرزمین آبا اجدادی شروع می شود و چون برای تو غیر قابل هضم است غربت نشین می گردی.

جهان ما جهان ناعادلانه ای ست و هر جا که بروی آسمان همین رنگ است و آنچه حرف اول را می زند زور است که داخلی و خارجی آن تفاوتی ندارد اما قصه  انسانهایی ست که بناچا ر زورمضاعف  را تحمل کرده اند زیرا از همه جا رانده اند و به جایی نرسیده اند.

ازطرفی از سرزمین مادری  کوچ  کرده اند و رنج گریزاز خویشتن را به جان خریده اند و از سوی دیگر  جان پناه حیات در غربت هم مالی نبوده است  .

شاید بهترین تعبیر برای این گریز ناگزیر همین بیت عامیانه است که گاهی تکیه کلام مادرم بود که :

نه از غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم

خداوندا بگیر این طالع بد را که من دارم

رضا قاسمی هنرمند و نویسنده متولد دی ماه 1328 در اصفهان است اما چنانکه در بالا اشاره کردم بزرگ شده ماهشهرو از مهاجرین کسب و کار ان سالهای شکوفایی جنوب بعد از کودتای 28 مرداد 32 که فضای اعتراضی زیر پوست جامعه را خوب می شناسد . بویژه در جنوب که نقطه شروع و ختم ماجرا است که هنوز هم صدای اعتراض در محل فرودگاه فعلی ماهشهر و ناله مادری که در همان حال که به  کارگران آب می داد  به تیر غیبی از پای در می آید. آن مادر خاله مادر من بود که در پی اعتصابات کارگری ماهشهر کشته می شود و بعد به جهت تکریم از جانب کودتاچیان ماضی جنازه خاله مادر به کربلا برده می شود . و  خدایشان بیامرزد خاله مادر و مادرم را که هر دو درسینه خاک آرمیده اند .

قاسمی اولین کتابش را که نمایشنامه ای ست با عنوان کسوف در ساله گی می نویسد و یکسال بعد آن را در در دانشگاه تهران اجرا می کند و در ادامه نمایش هایی دیگر با مضامین ملی و معترضانه نسبت به وضع موجود "چو ضحاک شد بر جهان شهریار"و سه نمایشنامه اتاق تمشیت، ماهان کوشیار و معمای ماهیار معمار که نشانه ای از روح پرشور و سرکش جوانی شهرستانی به جهت تعهد نسبت به نسل سرخورده دهه 40 و 50، اما متاسفانه مثل اکثریت روشنفکران انقلابی به مفهوم چپ و ملی آن بعد از انقلاب 57 شرایط کار برایش سخت شده و در سال ۱۳۶۵ به اجبار ترک وطن کرده و از آن تاریخ به امید برگشتی به سرزمین مادری  در فرانسه زندگی می‌کند چنانکه آثارش همه بوی این هجران ناخواسته میدهد.

آمدم ببینمت

خب مرا دیدی غرق در گه ،چرا نمیروی؟
باید ازت مراقبت کنم .داری خودت را نابود می کنی.
آنچه مرا نابود می کند دیگری است
می توان میان دیگران تنها زیست
عجالتا این دیگرانند که وسط تنهایی من زندگی میکنند .
این دیگران را تنهایی تو به وسط معرکه کشیده است
آمده ای نصیحتم کنی؟
آمده ام کمکت کنم از کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها.

ارکستر ناهمگون چوبها حکایت غربت تلخ کسانی ست که آشیانه آبا اجدادی را پشت سر خود خراب کرده و به ناچار در غریبه گی و مه گم شده اند.

 قصه همنوایی شبانه ارکستر چوبها از زبان راوی کتابخوان و نقاش که همسرش را از دست داده ودراین میان  تنها دخترش به شکلی غریب مثل فضای جدید آپارتمانی در پاریس از او فاصله می گیرد .

این که زندگی نیست در میان چند فرانسوی که خود بار مشکلند به همراه تعدادی مهاجر ایرانی در طبقه ششم آپارتمانی سکنی گزیدن کم از تنهایی مرسو در کتاب بیگانه کامو نیست چنانکه سرنوشت راوی و فراز و فرودی که او را احاطه کرده گاهی به جنون می کشاندش و گاهی تا مرز خود کشی میرود.

نویسنده  با شخصیت ها ی سرگردان و مانده در چهاردیواری ذهن و عین با س و سکوت اجباری به  گونه ای رفتار می کند که  از همدلی و همزبانی حتی با خویش نیز گریزان است  و دائما در حالت خود ویرانگری و ایستایی محض مکان و زمان از وقایع سلب مسئولیت می کند." این که فرانسوی ها معمولا در زندگی کسی دخالت نمی کندد برای من, که متعلق به انزوای خودم بودم, امتیاز بزرگی بود. اما برای اولین بار از خودم پرسیدم مرز این عدم دخالت تا کجاست؟ و این عدم دخالت تا کجا امتیاز آنهاست؟
بندیکت نگاه تلخ و سرزنش باری به من کرد و در اتاقش را محکم بست. خب, تکلیف من روشن شده بود. فرانسوی ها در چنین موقعیتی هم ترجیح میدهند در کار دیگران دخالت نکنند. با وجدانی آرام برگشتم به اتاقم و در را بستم"

لازم به گفتن نیست انچه باعث آواره گی و مهاجرت رضا قاسمی و ده ها چون او به خارج از کشور و پناه آوردن به دامان بیگانه گردید انقلاب بود و کلا انقلابات همین هستند که کمابیش در کتاب همنوایی شبانه به آن اشاره های وهم گونه شده است یعنی شروع انقلاب با مطالبات عده ای و پایان ان با رنج و مصائب و هدم عده ای دیگر و در آخر نه برنده ای می ماند و نه بازنده ای و به یک صورت همه بازنده این بازی تلخ می شوند که نامش انقلاب است، کبیر و صغیرش بماند که فرانسه و روس تجربه کردند و البته به جایی نرسیدند .

همه چیز با حوادث غیر مترقبه شروع می شود شادی و رنج انقلاب و زمانهای از دست رفته نسلها و سپس اتفاقی که روایت تلخ زندگی هنرمندی را که هم نمایش نامه می نویسد و هم موسیقی دان بزرگی ست در بر می گیرد.

و در آخر به رمان نویسی پناه می آورد که اتفاقا در اینجا نیز موفق است زیرا در متن قصه تعلق خاطر به وطن را که بعد از سی سال کمرنگ شده با فلاش بک خاطرات در مه آلوده گی زندگی و پستی و بلندی هایش به تصویر می کشد یعنی سبک و سیاق و توانایی قلم این اجازه را به نویسنده می دهد که بین وضعیت امروز در پاریس و گذشته مبهم میهن پل بزند و خواننده را با غمهایش شریک سازد زیرا که سالهای بسیاری ست که طفل شادی از میان ما رفته است. باری رضا قاسمی همشهری ما نویسنده ای ست که درون آشفته انسان امروز را  زیر بارعواطفی چون ترس، نفرت، عشق و اضطراب مزین  به طنزی تلخ !می شکافد.

 

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

http://www.madomeh.com/site/news/news/10069.htm


 

از آرزوهای بزرگ !
بارها و بارها
از من و همنسلانم
این پرسش را نسل امروز
مطرح می کنند
که شما چرا انقلاب کردید
و من به تعبیر سیمین دانشور
در کتاب سووشون
می گویم
ما غیر از آرزوهای بزرگ تقصیری نداشتیم !
تهران ع-بهار

 

یاد ی ازعلی اشرف درویشیان

از بزرگان داستان نویسی با موضوع رئالیسم اجتماعی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 یعنی احمد محمود و دولت ابادی که بگذریم بی شک ظلع سوم این سبک قصه نویسی و رمان علی اشرف درویشیان است زیرا او نیز یکی از قله های بی بدیل این سبک از ادبیات بود که صبغه روابط اجتماعی  بر اساس فقر و غنا را درذات  آثارش برجسته کرد.

 چنانکه در رمان چهار جلدی سالهای ابری رئالیسم متعهد اثر در خیلی از آیتم ها و موضوعها با نوع جادویی گابریل گارسیا مارکز و صد سال تنهایی او شانه به شانه می زد اما حیف و صد حیف که ادبیات اسپانیایی زبان از اواسط قرن بیستم تحت تاثیر عواملی چند از جمله گستره جغرافیایی زبان و دست باز نویسنده در انتخاب سوژه ها در حال بالندگی ست و در مقابل ادبیات غنی پارسی از هر سو مهجور می ماند و لاجرم بزرگانش نیز ناشناخته بی وادی و منزلت در محدوده کوچک سرزمینی !

تازه اگر اجازه میدادند در وادی شخصی بیتوته کنند باید کلی شاکر بود زیرا ارباب قدرت در اشکال مختلف بدنبال سرنخ هایی بودند تا به نویسنده انگ هزار اتهام بچسبانند و در پیچ و خم نان و زندگی دو روزه دنیا نابودش کنند.

 و الا بزرگانی چون محمود و درویشیان و دولت آبادی کم از قله های ادیبان اسپانیولی زبان نیستند و متاسف از اینکه شاید خیلی از روشنفکران ما صد سال تنهایی را بر دیده منت می گذارند اما از کنار سالهای ابری درویشیان بسادگی می گذرند.

 منش ساده زیست  وانساندوستی بی شائبه  او و عشق به عدالت اجتماعی  آمیخته با جوهره عرق مردمی   و زندگی پر از زیر و بم های ناخواسته   باعث میشد از همان ابتدای ورود  به عرصه قلم  مسیر و راهش را در  مقابله با ظلم و استبداد معنی دهد و در این راه هزینه بسیار از عمر و جوانی بپردازد و البته این سیاق فداکارانه تا پایان حیات با خوی او پیوند داشت و از دید من غبطه انگیز، که فداکاری و مردمی  بودن سرشته با جانی نیست مگر کسی که به به زندان عشق در بند است . چشمه ساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن ،از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد به تعبیر شاملو
ماهشهر ع-بهار

 


 به یاد ستایشگر امید و درخت و انسان .عباس کیارستمی

منظومه بدرقه

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند -

منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم

 خانه های خاک گرفته را

پنجره های بسته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم

در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا

باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش واندوه

با کوله بار خاطره -

وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای گم!

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند؟!

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزادی تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

ماهشهر 1387 علی ربیعی(ع – بهار)

 

 


در این دنیا درستکار بودن موهبتی ست! هملت شکسپیر

راستگویی مترادف آزادی!
تنهایی به آدمی قدرت اندیشه میدهد زیرا احساس می کنی هم اینک همچون جزئی از هستی  باید پاسخ گوی کل آن باشی به همین علت هم شرایط این چنینی را که قدرت تفکر و تعقل افزایش  می یابد یعنی تنهایی  را دوست دارم و در این موقعیت به قلمروهایی که باعث سعادت اجتماعی ست ورود می کنم لذا  با این مقدمه نظرم به دو مقوله مهم جلب می شود که نقش اساسی در سلامت جامعه دارد راستگویی و آزادی. .
من فکر می کنم راستگویی و آزادی دو روی یک سکه اند و امید دارم و شاید هم باور که انسانهای راستگو هستند که می توانند آزادیخواه باشند و یا به طریق اولی آزادیخواهان واقعی بقاعده راستگویانند و البته اضافه کنم در هیچ موردی اعم از مرگ و زندگی هیچ کس هنوز سخن آخر را بر زبان نرانده است.
اما در این میانه طبع شرقی ما و بیشتر هم خاورمیانه درگیر بین سنت و مدرنیته ای است که  فاقد افق و بینش روشن نسبت به آینده پیچیده جامعه خویش است و پیش از ازاد اندیشی و راستگویی کنجکاو زندگی خصوصی افراد است ولذا برای توسعه یافته گی و پیشرفت ما نیاز مبرم به مردمی با اراده و اندیشه ازاد و به طبع آن راستگویی در مراودات اجتماعی داریم.زیرا برای فرهنگ سنتی جامعه بسته خوشایندتر است و مدرنیسم نیز قواعد بازی را بهم می زند و این آشفته گی در مناسبات مسبب دروغگویی و استبداد است .   
                                             ماهشهر ع-بهار


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همگام با مدارس سلماس فرزندان ایران شومورته دلنوشته های سربازان در دوران آموزشی بی شعر سئو حرفه ای فروشگاه های اینترنتی / 09122341838 دکوراسیون منزل کالای خواب دختر شیطون